اگر کوتاه گفته باشم:

تو فکرشو کن، هزارتا فکر داشته باشی و ندونی که کدومش می تونه خوشحالت کنه، اصلا بذار خیالتو راحت کنم، من همون گوله ی کاموایی مادر بزرگ بودم که، اونو نوه کوچیکه کِش رفته بود و باهاش توب بازی کرده بود، بعد یهو دیده بود که ای دل غافل توپه تموم شده بود و به جاش یه عالمه نخ تو اتاق مونده بود که نمیدونست باهاش چیکار کنه، بعد همون موقع ها بود که یهو صدای مادر بزگ رو می شنوه و مجبور میشه که هول هولکی همه رو مچاله جمع کنه،